نیما یوشیج
( ۲۱ آبان ۱۲۷۶ – ۱۳ دی ۱۳۳۸)
علی اسفندیاری
مرغ آمین
مرغ آمین
دردآلودیست کآواره بمانده.
رفته تا آن سوی این بیدادخانه بازگشته
رغبتاش دیگر
ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
میشناسد آن نهان
بین نهانان (گوش پنهان جهان دردمند ما)
جوردیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتناش،
آن آشناپرورد،
میدهد پیوندشان در هم
می کند از یأس خسران بار آنان کم
مینهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویاش او
داستان مردماش را.
رشته در رشته کشیده (فارغ از هر عیب کو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد
رشتهی سردرگماش را.
او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی
دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده
ره تصویر بگرفته.
از درون استغاثههای رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ،
میآید نمایان.
وندر آشوب نگاهاش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظهای از آن رهایی
میدهد پوشیده،
خود را بر فراز بام مردم آشنایی.
رنگ میبندد
شکل میگیرد
گرم میخندد
بالهای پهن خود را
بر سر دیوارشان
میگستراند.
چون نشان
از آتشی
در دود خاکستر
میدهد از روی فهم
رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود
تکان در سر.
وز پیِ آن که بگیرد نالههای نالهپردازان
ره در گوش
از کسان احوال میجوید.
چه گذشتهست و
چه نگذشتهست
سرگذشتههای خود را
هر که با آن محرم هشیار
میگوید.
داستان از درد میرانند مردم.
در خیال استجابتهای روزانی
مرغ آمین را
بدان نامی که او را هست
میخوانند مردم.
زیر باران نواهایی که میگویند:
– «باد رنج ناروای خلق را پایان.»
(و به رنج ناروای خلق هر لحظه میافزاید.)
مرغ آمین را زبان
با درد مردم
میگشاید.
بانگ برمی دارد:
-«آمین!
باد پایان
رنجهای خلق را
با جانشان در کین
و ز جا بگسیخته
شالودههای خلق افسای
و به نام رستگاری
دست اندر کار
و جهان
سرگرم از حرفاش
در افسون فریباش.»
خلق میگویند:
– «آمین!
در شبی
این گونه با بیداداش آیین.
رستگاری بخش – ای مرغ شباهنگان – ما را!
و به ما بنمای
راه ما
به سوی عافیتگاهی.
هر که را – ای آشناپرور – ببخشا بهره از روزی که می جوید.»
– «رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره،
بدل با صبح روشن
گشت خواهد.» مرغ میگوید.
خلق میگویند:
– اما آن جهان خواره (آدمی را دشمن دیرین)
جهان را خورد یکسر.»
مرغ میگوید:
– «در دل او
آرزوی او
محالاش باد.»
خلق میگویند:
– «اما کینههای جنگ ایشان در پیِ مقصود
همچنان
هر لحظه
میکوبد به طبلاش.»
مرغ میگوید:
– «زوالاش باد!
باد با مرگاش پسین درمان
ناخوشیِ آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان
نگونسازی!»
خلق میگویند:
– «اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گر جز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد
و دلیلی برندارد.
ور نیاید ریختههای کج دیوارشان
بر سر ما
باز زندانی
و اسیری را بود پایان.
و رسد مخلوق بی سامان
به سامانی.»
مرغ میگوید:
– «جدا شد نادرستی.»
خلق میگویند:
– «باشد تا جدا گردد.»
مرغ میگوید:
– «رها شد بنداش از هربند،
زنجیری که بر پا بود.»
خلق میگویند:
– «باشد تا رها گردد.»
مرغ میگوید:
– «به سامان
باز آمد خلق بی سامان
و بیابان شب هولی
که خیال روشنی میبرد
با غارت
و ره مقصود در آن بود گم،
آمد سوی پایان
و درون تیرهگیها،
تنگنای خانههای ما
در آن ویلان،
این زمان با چشمههای روشنایی در گشوده است
و گریزانند گمراهان،
کج اندازان،
در رهی کآمد خودآنان را
کنون پیگیر.
و خواب و جوع،
آنان را
ز جا برده است
و بلای جوع
آنان را
جابه جا خورده است.
این زمان مانند زندانهایشان
ویران
باغشان را درشکسته.
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه سر از پریشانی.
هر تنی زانآن
از تحیر
بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان را
تکاپوهایشان (بی سود)
اینک
میکشد در گوش.»
خلق میگویند:
– «بادا باغشان را، درشکستهتر
هر تنی زانان،
جدا از خانماناش،
بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد بیشتر،
بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش.»
– «بادا! یک صدا از دور میگوید.
و صدایی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای بهسوی ره دویده:
– «این، سزای سازگاراشان
با چنان آبادشان
از روی بیدادی.»
– «بادشان!» (سر میدهد شوریده خاطر، خلق آوا)
باد آمین!
و زبان آن که با درد کسان پیوند دارد باد گویا!»
– «باد آمین!
و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!»
– «آمین! آمین!»
و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان
هر خیال کج
که خلق خسته را با آن نه خواهانیست.
و در زندان و زخم تازیانههای آنان میکشد فریاد:
«اینک در و
اینک زخم»
(گرنه محرومی کجیشان را ستاید
ور نه محرومی به خواه از بیم زجر و حبس آنان آید)
«آمین!»
در حساب دستمزد آن زمانی که به حق گویا
بسته لب بودند
و بدان مقبول و
نیکویان در تعب بودند.»
– «آمین!»
در حساب روزگارانی
کز بر ره،
زیرکان و پیش بینان را به لبخند تمسخر
دور میکردند
و به پاس خدمت و سودایشان تاریک
چشمههای روشنایی
کور می کردند.»
– «آمین»!
– «با کجی آوردههای آن بداندیشان
که نه جز خواب جهانگیری از آن میزاد
این به کیفر باد!»
– «آمین!»
– «با کجی آوردههاشان شوم
که از آن
با مرگ ماشان زندگی آغاز میگردید
و از آن خاموش میآمد چراغ خلق.»
– «آمین!»
با کجی آوردههاشان زشت
کز پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری
واخورده.»
– «آمین!»
– «این به کیفر باد
با کجی آوردههاشان ننگ
که از آن
ایمان به حق سوداگران را بود
راهی نو،
گشاده
در پیِ سودا.
وز آن،
چون بر سریر سینهی مرداب،
از ما نقش بر جا.»
– «آمین! آمین!»
و به واریز طنین
هر دو آمین گفتن مردم
(چون صدای رودی از جاکنده، اندر صفحهی مرداب آنگه کم)
مرغ آمینگوی
دور میگردد
از فراز بام
در بسیط خطهی آرام،
میخواند خروس از دور
میشکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دوداندود خاموش
هر چه، با رنگ تجلی، رنگ در پیکر میافزاید.
میگریزد شب.
صبح میآید.