سعید سلطانپور
(۱۳۱۹ – ۳۱ خرداد ۱۳۶۰)
«… تو بر آنی که مرا پشتی نیست
من برآنم که دماوندم هست
پنجه گر رویدم از سنگر عشق
گل نارنج تشاکندم هست …»
رودخانه پويان
خون گوزن، جنگل پويان ديگریست
بعد از صدای پويان
بعد از حريق سوختهی خون شعلهور
بعد از حريق توفان
بعد از صدای جنگل
ايران
ديگر
مانند رودخانهی خونينیست
بر صخرههای سختی میراند
از قلههای رنج فرو میريزد
در درههای دلتنگی میخواند
و زخم تابناک شهيدان را
با کاکلی شکافته و خونريز
بر سنگ و صخره کوبان
در خاکهای گلگون
میگرداند
همپای رودخانهی سوزان
بايد
مثل حريق توفان
بر فرق کوه و دشت برانم
زخم برادران شهيدم را
بايد
مثل ستارههايی خونافشان
روی فلات سوگوار بگردانم
بايد بغرم از جگر و
چون شير
با يالهای خونين
در بيشههای خشم بمانم
رگبارهای آتش، افروخت
و استخوان و خون
در خانه و خيابان
آتش گرفت
سوخت
قلب گوزنهای جوان
– قلب انفجار –
در چشمههای آتش و خون
خفت
بادی هراسناک برآمد
قلب هزار چشمهی خونين
در جنگل سياهکل
آشفت
جنگل شکافت
و پانزده ستارهی خونين
با نعرههای سوزان برخاست از نهفت
و بر مدارهای گريزان چرخيد
چرخيد روی جنگل و
توفيد روی شهر
بر فرق شب شکفت
با کاکلی شکافته
میراند
بر سنگ و صخره
رود
و نعرههای من
پيچيده روی قلهی خونآلود.
گلهای حزب سوختهی دلشکستگان
مردان خشم و خوف
خونشعلههای پيکر در خون نشستگان
وحشت فرو نهيد و فراز آييد
از قلههای قرمز شبگير بنگريد
از قلههای قرمز شبگير بنگريد
با شاخ های خنجر
با چشمهای خشم
روييده بر کرانهی خون
جنگل گوزن
غزل زمانه
نغمه در نغمهی خون غلغله زد، تندر شد
شد زمين رنگ دگر، رنگ زمان ديگر شد
چشم هر اختر پوينده که در خون میگشت
برق خشمی زد و بر گردهی شب خنجر شد
شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون
زير رگبار جنون، جوش زد و پرپر شد
بوسه بر زخم پدر زد لب خونين پسر
آتش سينهی گل، داغ دل مادر شد
آنکه چون غنچه ورق در ورق خون میبست
شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد
آن دلاور که قفس با گل خون میآراست
لب آتشزنه آمد، سخن اش آذر شد
آتش سينهی سوزان نو آراستگان
تاول تجربه آورد، تب باور شد
وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنهی سرخ
رهروان را ره شبگير زد و رهبر شد
شاخهی عشق که در باغ زمستان میسوخت
آتش قهقهه در گل زد و بارآور شد
عاقبت آتش هنگامه به ميدان افکند
آنهمه خرمن خونشعله که خاکستر شد