اسماعيل خويی
یادِ امیر پرویز جانِ پویان
یادت چو می کنم، غم ام از یاد می رود:
تنها نه غم، که عالم ام از یاد می رود.
شبهای شاد خواری مان یادم آید و
روزانِ تیره ی غم ام از یاد می رود.
نیز این مرا، که بی تو بسی سالها گذشت
بی هیچ یار و همدم ام، از یاد می رود.
چون یادم آید این که شدی کُشته در نبرد،
مستِ غرور، ماتم ام از یاد می رود.
آینده را چو می نگرم از نگاهِ تو،
اکنونِ کشورِ جم ام از یاد می رود.
چون آیدم جهانِ خیال ات به پیشِ چشم،
نقشِ بهارِ خُرّم ام از یاد می رود.
پویان! سپاس بر تو، که چون آیی ام به یاد،
رنج زمانه یک دم ام از یاد می رود.
سوم اردیبهشت ۱٣۹۰،
بیدرکجای لندن
یک چهره از سعید
( برای سعید سلطانپور )
مُدام سوگ
همیشهی اندوه
سعید جان!
آیینِ مرگاندیشان
چه بیشکوه میخواهد ما را
آه . . .
چه بیشکوه!
آیینِ مرگاندیشان
مینالد و به خود میبالد
مدام سوگ،
همیشه اندوه.
و اینچنین است
اینچنین باید باشد،
وقتی که در قبیلهی گُرگانِ خونجنونکدهی پیش از تاریخ
در نابهنگام
یا، یعنی
در این شبِ سترونِ دیر انجام،
زیرِ نگاهِ ماهِ تمام
فواره میزند به سوی آن ندانمِ مرگآشام
غمزوزهی فسون شدهی هاریِ بُزرگ!
وز گلهی گُرازان
یک کهکشان ستارهی شوم
بر میدمد:
که یعنی
در آفاقِ خشم،
سیصد هزار چشم
به ناگاهان
در تب ویران کردن،
مشعل میافروزد
یعنی
این جنگل است باز که میسوزد
در آتشِ شبانهیِ بیماریِ بزرگ.
و اینچنین است.
و اینچنین باید باشد،
تا
ـ آنک ـ
زیرکترینِ پلنگان را
تک تک
و،
پس، یعنی، گروه گروه،
انبوه انبوه،
به اوجهای ژرفترین پرتگاه برآرد
ناچاریِ بُزرگ.
ما نیز کُشته میدهیم،
آری؛
اما
برای زیستن
و
پس، بیگریستن.
ما نیز کُشته میشویم
آری
اما برای آزادی
و
پس، با شادی،
ما نیز سرنوشتی داریم
آری
اما پاک.
یعنی
پالوده از دروغهای فراخاکی
که خود به دستِ آزادی
آن را میسازیم.
ما نیز هم بهشتی داریم
آری؛
اما بر خاک،
یعنی
دنیایی از عناصرِ زیبایی و درستی و پاکی.
وقتی که با شادی
و رو به آبادی
این جهان را میسازیم
در راستای دلکشِ معماریِ بزرگ.
آری؛
ما
با زیستن پیمان بستهایم
در جاریِ بُزرگ.
و مرگ را که چهرهای از هستن است،
تنها برای آنچه این سوی مرگ است
میپذیریم
با آریِ بزرگ.
ما نیز میمیریم
آری؛
اما . . .
هی، های، آهای
لولیوشانِ شنگترین بَردمیدن، آی
رقصندگانِ لاله
بر قالی شگرفبفتِ بهاران!
میخواهم از شما
که برای رضای آب
یا آفتاب
یا خاک
یا هر چه پاک،
مثل نسیم،
با چنگِ بامدادیِ رنگینکمان و
با دفِ باران و
با سنتورِ چشمهساران و
با تنبورِ آبشاران
همنوا شوید
و همسُرا شوید
در راستای شادیِ سرشاری
که بیگمان، همانا، میزاید از
و میافزاید با
این همکاری بزرگ.
میخواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شبکرداران
با ما باشید
با ما همآوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.
میخواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش میرویید
که ما به هیچروی خزان را دوست نمیداریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانهی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بیگمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.
میخواهم از شما
که اینهمه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچهها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما میرویند
در دشتهای شادی و سرشاریِ بُزرگ.
میخواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستنپرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمیداریم!
وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و میگماریم،
میکاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.
میخواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
میکاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.
اسماعیل خویی
دوم تیر ماه ۱۳۶۰ ـ تهران